سفارش تبلیغ
صبا ویژن
Abrash
  کوتاه نوشته ها یادداشت های وبلاگ
  • مانی غریبی ( چهارشنبه 88/2/23 :: ساعت 9:2 صبح)

    آره بهزاد ... یادته؟ تقریبا چهارسال پیش بود - سال 84 - من گوشه ی اینترنت نشسته بودم و داشتم گریه می کردم که یهو تو اومدی، خیلی مهربون بودی (البته چون پشت به نور وایساده بودی قیافت خیلی مشخص نبود ولی یه جورایی آدم رو یاد ترمیناتور مینداخت)

    بهم گفتی:  چیه آقا گندهه ؟ چرا اینجا نشستی داری گریه میکنی؟!!

    منم در حالی که هق هق می کردم گفتم:  اجازه آقا کوچولو، وبلاگمون رو گم کردیم بعد دوباره بغضم ترکید و ...
    بعد تو بهم  دلداری دادی و سعی کردی با چند تا کامنت سرگرمم کنی ، با هم رفتیم وبلاگت و بعد از اینکه حال من بهتر شد ، پرسون پرسون وبلاگم رو برام پیدا کردی و بهم گفتی چی کار کنم که کمتر گم بشم و ضمنا بهم گفتی چه طوری دوستای خوبی برای خودم پیدا کنم و ...

    از اون روزا نزدیک به چهار سال گذشت ، چهارسال که لحظه لحظه ش برای من خاطرس 
    حالا تو مثل مجید ِ قصه های مجید بزرگ شدی و به قول بی بی دیگه پشت لبات هم سبز شده
    منم حسابی پیر و خموده شدم مثل آقا معلم مهربون قصه های مجید که دیگه باید بازنشسته بشه 
    آره بهزاد، خیلی زود رسید ... زمان بازنشستگی من و پارک نشینیم ...
    البته فکر میکنم  فرصت پارک نشینی هم نشه،  چون باید کار یا کارهای جدیدی رو شروع کنم ، خدا رو چه دیدی شاید کار جدیدم هم باز مرتبطت با این فضای ... باشه و ...

    هرچند دوست ندارم ارتباطم رو با اینجا و همچنین تو قطع کنم  اما بخوام نخوام زمانش رسید و دیگه کمتر میتونم به اینجا برسم 

    به هر حال علی الحساب : حلالم کن، نقطه سرخط یا شایدم ،ته خط

    نقطه ، ته خط





    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    نقطه سرخط یا شایدم ، ته خط
    چرا رکسانا صابری آزاد شد؟!!
    روزی آمدیم ، روزی خواهیم رفت
    بارش برف در 11 امین روز بهار
    کامنت پرمغز یه دوست بی مخ :D
    قلب شکسته
    بهار را بیمار و زخم خورده به شهرمان آوردند
    سال 87 چگونه گذشت؟
    پراید یا کمری مولانا در بودجه 88 تصویب شد
    وبلاگ تعطیل
    تقارن دو زیبایی
    فصل هزار، یک رنگی
    رزمنده هایی که به جبهه رفتن
    کوته نوشتها
    هفته ی نگاه های جدید
    [عناوین آرشیوشده]